شیخی گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر در یکی آخور علف می خوردند، یکی به تمسخر گفت: خواجه تو در آن میان چه می کردی و کجا بودی؟گفت: من با ایشان بودم ، اما فرق آن بود که ایشان می خوردند و می خندیدند و بر هم می جستند، و من می خوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می دانستم ...
******
ماده بزی با بزغاله اش، در مرغزاری به چرا مشغول بودند و بر فراز سرشان عقابی تیز پر جولان می داد و با چشمان گرسنه منتظر فرصت برای شکار بزغاله بود. چون آهنگ فرود برای دریدن بزغاله کرد، عقابی دیگر سفیرکشان بر فراز سر آنها به پرواز در آمد. اما ، ابتدا در اندیشه ی در هم کوفتن رقیب بود. دو رقیب در آسمان نبردی سخت آغاز کردند و نعره های وحشتناکشان فضا را پر کرد. ماده بز با دیدگان مضطرب خود در آسمان نگریست، سپس به بزغاله اش رو کرد و گفت: «فرزند، در نزاع خونین این دو پرنده ی بزرگ کمی اندیشه کن، آیا از چنین نزاعی ننگ ندارند، آسمان آیا آنقدر وسیع نیست که برای هر دو ، فضایی برای زندگی مسالمت آمیز باشد. اما تو ای فرزند ، در قلب خود خدای را شاکر باش و نیاز به او ببر تا بر این دو همجنس بالدار صلح ارزانی نماید»! پس بزغاله از اعماق جان دعا کرد !
******
کاش چاه خشکیده و بی آبی بودم، مردم در من سنگ می انداختند...برایم سبک تر و دوست داشتنی تر از آن بود که چشمه ی جوشانی باشم،مردم بر آن می گذرند و نمی نوشند...